نازنیننازنین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

🌼گل نازم🌼

Smilebe happy

چرا؟؟؟؟؟

به نام خداوند رنگین کمان نازنینم،این روزها،یعنی روزهای پایانی سه سالگیت،ازکلمه ی چراخیلی زیاد استفاده میکنی،که چندنمونش روبرات مینویسم: کارتون خارجی درحال پخش بودوپسری که توباشگاه ورزشی بودو کلاه قرمزبرسرداشت وسوالهای شما: چراآقاپسرکلاه روسرشه؟ من:چون اومده باشگاه چرااومده باشگاه؟ من:چون ورزش کنه چراورزش کنه؟ من:چون ورزش سلامتی میاره وبعدچندثانیه مکث چراآقاپسرکلاهش قرمزه؟  ومن: یایه نمونه ی دیگه: هرشب موقعی که هواتاریک میشه،میپرسی که چراهواتاریک شده؟؟ موقع خواب میپرسی،چرابایدبخوابیم ،دوباره فرداصبح بیدارشیم؟؟ موقع مهمونی رفتن میپرسی،چرابایدبریم مهمونی،دوباره برگردیم ...
10 مرداد 1394

ملودی

به نام خداوندرنگین کمان درحالی که تلویزیون روشنه وشوی درخواستی از شما ( ملودی آرش ) درحال پخش: اومدی بهم گفتی که مامانی لباسموعوض کن،من هم لباست رودرآوردم وگفتی گرممه ونمیخوام لباس بپوشم ،من هم اجازه دادم که  برای چنددقیفه لباس تنت نباشه،رفتم آشپزخونه به کارام برسم ،دیدم بعدچنددقیقه صدات نمیاد،یواشکی اومدم سراغت ،ببینم چی کارمیکنی،واویلاااااااا کرم مرطب کننده روبرداشته بودی وکل تنت وپاهات ودستات روکرمی کرده بودی،بهت گفتم این چه کاریه داری میکنی بچه جون،گفتی که خانمه توملودی این کارومیکرد،وای اون لحظه واقعانمیدونستم چیکارکنم ، نتیجه این شدکه دیگه دیدن این جورتصویرهاممنوع شه .   پی نوشت:بعدازمروراین شو،متوجه ...
1 مرداد 1394

خیاریاذرت؟

به نام خداوند رنگین کمان رفته بودیم سرمزارعزیزجون،ویه خانمی خیارپخش میکرد،برداشتی وباحالت تعجب روبه من وباباجون  کردی وگفتی: نازنین:چه جوری میخورن؟ من وبابایی هم ازخجالتمون نمیدونستیم چی بگیم،انگارکه باراولت بود خیارمی دیدی،من آهسته درگوشت گفتم:  مامانی خیاره نازنین:مثل ذرت میخورن؟ دیگه ماهم هیچی  نگفتیم وبیخیال شدیم ،آخرش هم مثل ذرت خوردی وسروتهش که به یه نواری ازخیارچسبیده بودتحویل من دادی .   پ.ن:معمولادوست ندارم که وقتی چیزی تعارف میکنن،برداری وبخوری ولی خوب چیکارکنم که حرف گوش نمیدی،بنابراین تنهاکاری که ازدستم برمیومد،شستن خیارقبل ازخوردن بود.   ...
16 تير 1394

شیرین زبونیهای این روزا

به نام خداوندرنگین کمان🌈 دعای جدیدت این روزااینه: خدایاباباجون،ماشین عروس بخره فکرمیکنی که ماشین عروس خریدنیه      یه جامدادی  پارچه ای صورتی رنگ داری وهروقت که میخوای بدمش بهت،میگی که مامانی اون نامه روبده به من.میگم که آخه چرانامه،میگی خوب شبیه نامست دیگه(منظورت پاکت نامست)     یه شب که خیلی پرخوری کرده بودی،به بابایی گفتم که اگه نصف شب بیدارشدی،به بچه سربزن،شماهم سریع جواب دادی که: به بچه سرنمیزنن که به غذاسرمیزنن    یه بارداشتم به چیزی فکرمیکردم واصلاحواسم به اطرافم نبود،اومدی ومیگی مامان جون به چی فکرمیکنی ،   توکتابی نوشته بودکه به کودکان زیر۵سال...
11 تير 1394

جنگ شادی

به نام خداوند رنگین کمان ۲۳خرداد۱۳۹۴،موسسه ی کودک وآینده ،جشنی روبرای کودکان ۳سال به بالابرگزارکردکه ۳تایی شرکت کردیم،فک کنم کوچکترین عضوجشن،شمابودین. ازیه هفته قبل ،بلیط های جشن روتوی کیفت گذاشته بودی،وهی میپرسیدی  کی میریم جشن. جشن روزشنبه ساعت ۵ عصربود،بابایی اومددنبالمون وسوارماشین شدیم (متاسفانه جدیدا اصرارمیکنی که صندلی جلوبشینی،اونم تنهایی وماهم واقعانمیدونیم چی کارکنیم،) کمربندت روبابایی بست وراه افتادیم .من وبابایی  غرق صحبت باهمدیگه بودیم وشماهم خیلی آروم نشسته بودی وچون عینک روچشمات بود،متوجه خوابیدنت نشدیم ولی خوشبختانه موقع پیاده شدن بیدارشدی وباذوق ازپله هابالامیرفتی ، تابه آمفی تاتر برسی، &n...
7 تير 1394

نارگیل

به نام خداوند رنگین کمان وقتیکه ۳تایی میریم بیرون،حتمابایدشیرینی شکلاتی بخوری ،یه بارکه واسه قدم زدن،بیرون رفته بودیم،اینباربابایی،چندنوع شیرینی خریده بود،شکلاتی وچندجوردیگه،بعدازخوردن همه ی شیرینیهای شکلاتی،بازم شیرینی خواستی،وبابایی هم یه شیرینی که روش پودرنارگیل داشت،بهت داد  نازنین:ایناچیه روی شیرینی؟؟؟ باباجون:عزیزم پودرنارگیله،خیلی خوشمزست،بخوردخترم نازنین:من نمیخورم م م ،بدم میاد باباجون ومن:آخه چرا نازنین:آخه نارگیل غذای میمونه ...
25 خرداد 1394

بابا پس چی؟

به نام خداوندرنگین کمون دیشب.باباجون به عروسی دعوت شده بودوماهم ازساعت ۸شب تا۱تنهاتوی خونه موندیم وچونکه سابقه نداره ،باباجون این موقع شب خونه نباشه،شمااحساس دلتنگی میکردی.ازاونجایی که عاشق عروسی رفتنی،من وبابایی،بهت نگفتیم که باباجون کجامیره.   بعدرفتن باباجون: من:نازنینم بیا،عرشیاشروع شده(سریال شمعدونی)،بیاباهم ببینیم. نازنین:باباپس چی بعدازدرست کردن شام: من:حالابریم شام بخوریم نازنین:باباپس چی خلاصه میزشام روچیدم و۲تایی شام خوردیم،وباباجون شکموهم زنگ زدوگفت ،واسه منم ازشامتون نگه دارید بعدازخوردن شام،وکلی کتاب خوندن ،تصمیم گرفتم که بخوابونمت . من:نازنینم وقت خوابه،بریم بخوابیم نازنی...
12 خرداد 1394