دایی جون وبغل
به نام خداوندرنگین کمان هفته ی پیش،دایی جون،سرماخورده بودونمیزاشت که توومحمدرضانزدیکش بریدودوتایی درحسرت بغل رفتن موندید،این هفته که ،خونه ی مادرجون رفتیم،دایی جون سرکاربودوبعدااومد،توهم که ازهفته ی پیش یادت بودکه دایی جون مریضه،نمیرفتی سمتش.تااینکه اومدی وبه من گفتی: نازنین:مامان جون بیااتاق یه چیزی بگویم(بگم) من: نازنین:دایی جون حالش خوب شده؟ من:بله عزیزم ،خوب شده نازنین(خیلی خوشحال):یعنی میتونم برم بغلش؟ من:بله مامانی،میتونی ازاتاق رفتی بیرون وبه دایی جون گفتی که دایی جون میتونم بیام بغلت،دایی جون هم دستاشوبازکردورفتی بغلش . ...